من تالشم، عجولانه بر حیثیتم تاختند.
سرزمینی لطیف با چشماندازی زیبا و رودهای خروشان و زلال و سبزهزار و درختان سرسبز.
این روزها عدّهای بر حیثت و شرفم تاختند، مردمان مهربان و دلرحمم را، خشن سرسخت و متعصّب دانستند.
از سکوتم سوء استفاده کردند. اتّفاقی ناگوار بر قلبم خنجر زد. داغ رومینا بر من سنگینی میکند و چشمانم خون گریه میکنند.
سرزمین زیبایم تالش، به دلیل موقعیّت بینظیر آب و هوایی و شغلی و... مهمانپذیر است از هر قومیّتی.
خانوادهی رومینای عزیز هم به این سرزمین آمدهاند و ساکن شدهاند. صد البتّه که فرقی نمیکند اهل کدام وادی ایران بودند.
رومینا فرشتهای از فرشتگان سرزمینمان بود، به کدامین گناه کشته شد؟
شاید من و امثال من رومیناها را هرگز درک نکنیم و چه بسیار رومیناهایی که بیصدا میشکنند.
پدر نازنینم میخواهم اعتراف کنم اگر دعوی پیامبری میکردی به تو ایمان میآوردم.
چرا که از کودکی همهی پدران را کوهی میدانستم که تکیهگاه فرزندانند، چون پدری پر صلابت با قلبی پر مهر درکنارم بودی.
برایم تمثیل والای «نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت» بودی. پدرم هرگز مدرسه و دانشگاه نرفته بود، ولی تمام کتابهای روانشناسی را ناخوانده ازبر بود. در روستایی که اکثر دختران همسنّ و سال من از نعمت درس و مدرسه محروم بودند، پدرم مرا به دوش میگرفت و از رودخانه عبور میداد تا به مدرسه بروم و در برگشت ساعتها منتظرمان میماند تا برگردیم.
یادمان هست که با پختن سنگ آهک بزرگمان کرد ولی گرمای آتش هرگز چهرهاش را عبوس نکرد. لبخند ملیحی داشت و تمام زندگیم بود. بیمنّت بزرگمان کرد، به گونهای که کُت کارگریاش پشت در آویزان بود تا هر کدام از بچّهها خرجی روزانهاش را بردارد و به مدرسه برود. برای او پسر و دختر فرقی نداشت، امّا نه، ناز دخترانش را بیشتر خریدار بود.
هرگز از نداری حرف نمیزد و من او را داراترین پدر میدانستم و این یعنی احساس ناب خوشبختی میکردم.
زمزمهی قرآن صبحگاهش، آوای آشنایی بود که با آن از خواب شیرین صبح بیدار میشدیم، دور سفره مهربانیاش حلقه میزدیم و با بدرقهی همیشگیاش راهی مدرسه میشدیم، در کودکی و نوجوانی سرشار از مهرش بودیم.
بله مهربان، فهیم، و دوستدار علم بود. همه از مهر مادر میگویند ولی من کفّهی ترازو را برابر میگیرم زیرا پدرم برایمان فقط یک پدر نبود، الگوی ناب زندگی بود، عزیزترینم بود و بهترین دوست و همهکس من بود.
نور دیدگانم، پدرم عینک خوشبینی به دیدگانم نهاده بود، طوریکه وقتی جوان بودم هیچ ترسی از آینده نداشتم، از بس سرشار از عشق پدر بودم با خودم میگفتم همسرم نیز مانند پدر، مردی مهربان و خوشقلب خواهد بود و خداوند بر من منّت نهاد و چنین شد.
ولی اکنون تفاوت زندگی و اتفاقاتش بر من سنگینی میکند میخواهم فریاد بزنم: پدر دوستت دارم.
باید این اتّفاق بیشتر از پیش آنانی را که از نعمت پدر دلسوز برخوردارند به شکر وا دارد.
اینجاست که همهی زنان و دختران سرزمینم باید فریاد بزنند آخر چرا؟
در خانهای که پدرت دشمنتر از دشمنت باشد، پس امنیّت کجاست؟
آنجا دیگر خانه نیست بلکه وحشتخانه است، پناهگاه نیست، سستتر از خانهی عنکبوت است!
مقصّر کیست چه کسی باید به پدران رومیناها یاد میداد که حقّ گرفتن زندگی را ندارند و اینکه فرزند کالا نیست.
گناه آن مادر بیچاره چیست که جگرگوشهاش در خانه بهدست پدرش مثله شود؟
این یک فاجعه است! به این بیاندیشید، چاره ببینید تا رومیناهای دیگر پرپر نشوند.
چه کسی کوتاهی کرده است؟
آیا چند روز مصاحبه و دادگاه و هیاهو و سپس سکوت کافی است؟
این تعصّب از کجا نشأت گرفته؟
آیا این تعصّب جاهلی ریشه در مذهب دارد یا در باورهای غلط جامعه یا ناشی از نظام آموزشی ناکارآمد است؟
چرا تبعیض جنسیتی همچنان ادامه دارد؟
چرا هر روز در دادگاهها شاهد التماس زنانی هستیم که گریان میگویند، همسرم تهدیدم میکند، خانه بروم من را میآزارد
چه کسی پاسخگوست؟
–سؤال اینجاست، آخر این چه حقّی است که به صرف مرد بودن برای خود قائل هستید؟
تبعیض جنسیتی تا به کی؟ تا به کجا؟
چه کسی باید به پدران رومیناها یاد میداد که فرزند کالا نیست؟
که اجازهی مرگ و زندگی انسان به هیچ کسی داده نشده.
روی سخنم با شما مردان و پدران سرزمینم است، کاش این را بدانید که یک دختر وقتی رنجیده از همه چیز بر کشتی خیال مینشیند، دوست دارد پدرش را ناخدای دریای موّاج وسهمگین زندگیاش بداند و با افتخار بر عرشه بنشیند و به رویاهایش بپردازد، برای یک کودک فرقی ندارد، او عاشق مردی است مهربان و محکم.
عشق جنسی شاید کوچکترین سهمی در این احساس نداشته باشد. کودکان بسیاری تشنهی محبّت پدرند. برایشان مادر از جنس خودشان است و شاید او را آنقدر قویّ نبینند تا در کشتی خیال ناخدایش فرض کنند، پس دستانم را بگیر پدر و محکم فشار بده و مرا در آغوش بگیر و سیراب ساز، تا به تو تکیه زنم و بزرگ شوم آنقدر که بتوانم تصمیم عاقلانه بگیرم، هرگز تنهایم نگذار.
نظرات